فوزیه میرکی
آن روز برایش روزبسیارمهمی بود ، از خانه بیرون رفت و به سمت بازار روانه شد ، با سردرگمی دور خودش می چرخید و همه ی مغازه ها را زیر نظر داشت ، انگار خودش هم نمی دانست چه چیزی را می خواهد ، به هر مغازه ای که وارد می شد بلا استثنا این جمله را تکرار می کرد : " امروز تولد بهترین دوستم است ، می خواهم برایش سنگ تمام بگذارم " .
چند ساعت گذشت و او با نایلونی در دستش به خانه برگشت ، در را باز کرد و چند لحظه فضای تزیین شده ی خانه را نگاه کرد و با خودش گفت : خوب است همه چیز آماده است ، بهتر است جشن را شروع کنیم . از داخل یخچال کیکی را برداشت و روی میز گذاشت ، خودش هم روی صندلی نشست و شروع به آواز خواندن کرد. چند دقیقه بعد کادویی را از درون نایلون درآورد وگفت : دوست عزیزم برایت یک آینه ی زیبا خریده ام، مطمئنم عاشقش می شوی ، بعد آن را روی صندلی مقابل گذاشت و ده عدد شمع روی کیک را فوت کرد ، چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود ، رو به آینه با لبخند گفت : تولد سی سالگی و تنهایی ده ساله ات مبارک.
دهمین انتظار
آن روز برایش روزبسیارمهمی بود ، از خانه بیرون رفت و به سمت بازار روانه شد ، با سردرگمی دور خودش می چرخید و همه ی مغازه ها را زیر نظر داشت ، انگار خودش هم نمی دانست چه چیزی را می خواهد ، به هر مغازه ای که وارد می شد بلا استثنا این جمله را تکرار می کرد : " امروز تولد بهترین دوستم است ، می خواهم برایش سنگ تمام بگذارم " .
چند ساعت گذشت و او با نایلونی در دستش به خانه برگشت ، در را باز کرد و چند لحظه فضای تزیین شده ی خانه را نگاه کرد و با خودش گفت : خوب است همه چیز آماده است ، بهتر است جشن را شروع کنیم . از داخل یخچال کیکی را برداشت و روی میز گذاشت ، خودش هم روی صندلی نشست و شروع به آواز خواندن کرد. چند دقیقه بعد کادویی را از درون نایلون درآورد وگفت : دوست عزیزم برایت یک آینه ی زیبا خریده ام، مطمئنم عاشقش می شوی ، بعد آن را روی صندلی مقابل گذاشت و ده عدد شمع روی کیک را فوت کرد ، چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود ، رو به آینه با لبخند گفت : تولد سی سالگی و تنهایی ده ساله ات مبارک.